جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا
سیگار کشیدن ممنوع
جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا
پاره کردن طناب به جای زنجیر
شهید رضا قندالی
قسمت اول تئاتر ما تمام شد. آهسته به من گفت: «بدو چند متر طناب پلاستیک و یک چاقو بیار.»
من هم به سرعت رفتم و آوردم. اعلام کرد: «می خواستم زنجیر پاره کنم. ولی چون زنجیر پیدا نکردم، مجبور شدم طناب پاره کنم. صلوات بفرستین.»
صدای صلوات سالن را پر کرد. ماهیچه هایش را منقبض کرد و قیافه ی پهلوان ها را به خود گرفت. بعد هم نشست روی زمین و گفت: «طناب رو محکم ببند.»
طناب را بستم و کنارش ایستادم. او هم دو زانو روی زمین نشست. گفت: « صلوات بفرستین.» همه صلوات فرستادند.
مرتب در خواست صلوات می کرد و زور می زد تا رنگش قرمز می شد. هر چه کرد، طناب پاره نشد. رو به من کرد و گفت: «پس چرا نمی بری؟ من ترکیدم. ببر دیگه!»
کنارش خزیدم و در یک مرحله که به شدّت زور می زد طناب را بریدم. صدای صلوات جمعیت بلند شد. آن روز هم به این شکل خنده برلب های رزمنده ها نشست.(1)
گریه یا خنده
شهید رضا قندالی
همه ی بچّه ها، یکی یکی آمدند و خودشان را معرفی کردند. نوبت به آقارضا رسید. چشم ها به او دوخته شده بود، می دانستند که کار تازه ای خواهد کرد. تا میکروفون را به دستش دادند، گفت: «ما نمیدانیم بُمانیم یا بریم؟.
همه شروع کردند به خندیدن. آقا رضا گفت: «اگه من شهید بشم نمی دونم اینها سر قبرم که می یان باید بخندن یا گریه کنن؟ وجداناً سر قبرم بخندین، اما فاتحه یادتون نره.»(2)
عکس یادگاری
شهید رضا قندالی
حدود ده نفر از بچّه ها ایستادیم، که آقا رضا از ما عکس بگیرد. هم زمان هواپیماهای عراقی آمدند و شروع کردند به بمباران. موقعیت ما طوری بود، که نمی توانستند مستقیم ما را بزنند. هر چه می زدند، به دامنه ی کوه مقابل می خورد.
آقا رضا دوربین را دست گرفته بود. گاهی می نشست و گاهی می ایستاد. گاهی می گفت: «برین عقب.»
گاهی می گفت: «یک خُرده بیاین جلو.»
می گفتیم: «نه! شما باید جلو عقب برین که من دوربین رو تنظیم کنم.»
در حین بمباران گاهی از بالای دوربین نگاه می کرد و می گفت: «کسی نیفتاد؟ بگیرم؟»
بالاخره نزدیک یک ساعت همه ی ما را جلو عقب کرد. حتی یک عکس هم از ما نگرفت.(3)
سیگار کشیدن ممنوع!
شهید رضا قندالی
دزفول که بودیم، سیگار کشیدن در پادگان ممنوع بود. فرمانده ی گردان تذّکر اکید داد که اگر سیگار دست کسی ببینم، چه می کنم و چه نمی کنم.
او هم سیگار را گوشه ی لبش گذاشته بود و بدون این که دست به آن بزند می کشید. آقای علی بیگی فرمانده ی گردان، دید که آقا رضا دارد سیگار می کشد.
گفت: «مگه نگفتم سیگار دستتون ببینم تبیه می شین؟»
گفت: «چرا! ولی اگه دستم دیدین!» بعد هم دست هاش رو برد بالا و گفت: « های ملت سیگار توی دست منه؟»(4)
قاطرهای آموزش دیده
شهید رضا قندالی
به بچه ها گفته بود: «این قاطرها آموزش دیده هستن! به محض این که صدای سوت خمپاره را بشنون درازکش می کنن.»
بچّه ها هم که حرف های آقارضا را باور کرده بودند، با دهان صدای سوت خمپاره را در می آوردند تا امتحان کنند.
او که هیچ وقت توی این چیزها کم نمی آورد، می گفت: «مرد حسابی! مگه این خره که فرق سوت اصلی و تقلّبی رو تشخیص نده؟ اینها می فهمن کدوم سوت واقعیه، وقتی سوت واقعی رو می شنون دراز می کشن!»
معمولاً این کارها را برای بچّه هایی که تازه با او آشنا شده بودند، می کرد.(5)
مجلس روضه خوانی
شهید رضا قندالی
قطار به اهواز رسید. من که بار اولم بود رفتار آقارضا را در طول سفر تجربه می کردم، آن قدر خندیده بودم، که نفسم درنمی آمد.
هنوز نمی دانستم که چه شخصیّتی دارد. به مرور از کارهایش فهمیدم، که چرا می گویند: «هر وقت او می یاد، اعزام پرباره!».
یکی از حرف هایی که در آن سفر می زد، این بود، می گفت: «یک روز داشتم جایی روضه می خوندم. کسی اومد و ازم خواست که فردا برم دانشگاه تهران براشون روضه بخونم. منم رفتم. جمعیّت زیادی بودن. روضه ی با حالی براشون خوندم. همه گریه می کردن و به سر و صورتشون می زدن. آخر کار من رو گرفتن روی دستشون و بلند کردن. فکر کردم از من خوششون اومده، دارن تشویقم می کنن. همین که بلند کردن یکی گفت: «راه رو باز کنین.» راه باز کردن. من رو زدن زمین و ریختن روی سرم. این قدر من رو زدن که نمی تونستم از جام بلند شم!»
خلاصه، من که چشم از او بر نمی داشتم، فکر می کردم که یک داستان واقعی را تعریف می کند. آن هم با آن آب و تاب. آخر داستان فهمیدم، از پیش خودش این حرف ها رو سر هم می کنه تا بچّه ها بخندند و شاد باشند.(6)
این همه پتو داشتی!
شهید رضا قندالی
تقسیم شدیم. ما را به اردوگاه کاظمین فرستادند. من و آقا رضا، با تعدادی از بچّه های فروان و دوستان دیگر در یک چادر بودیم.
هوای شب ها خیلی سرد بود. به هر کدام سه چهار تا پتو داده بودند. هر کس یک پتو را زیرش می انداخت و یکی را متّکا درست می کرد و معمولاً دو تا پتو را هم رویمان می انداختیم.
شب اول که خوابدیم، نیمه شب بیدار شدم، آقا رضا خودش را زیر پتو جمع کرده بود. معلوم بو که خیلی سردش شده است.
صبح، بهش گفتم: «آقا رضا! زیر تو چنگک شده بودی! خوب این همه پتو داشتی، یکی بیشتر روت می انداختی!»
گفت: «بدبخت جان! یک پتو رو صبح یکی برام جمع می کنه. اگر چند تا بشه از کجا معلوم که جمع کنن!»
به مرور دیدم که بچّه ها این قدر دوستش دارند، که حتّی لباس هایش را هم برایش می شویند.(7)
قرص و الیوم
شهید رضا قندالی
آن قدر ما را خنداند که خسته شدیم. تا هر چه بیدار بود کاری جز این نداشت. چند قرص و الیوم را حل کردم و توی شربت ریختم و به خوردش دادم. به امید این که خوابش ببرد. بعضی از دوستان که دیده بودند من دارم چه کار می کنم. سعی داشتند به او بفهمانند شربت را نخورد. ولی او بدون توجه به اشاره ای آنها تا قطره ی آخرش را خورد!
امیدوار شدم که حالا دیگر خوابش خواهد برد. کمی بعد به چادر خودش رفت. نیم ساعتی گذشت. یکی از دوستان رفت تا اوضاع و احوال را بررسی کند. به سرعت برگشت و گفت: «آقا رضا مرده!»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «هر چی صداش کردم، جواب نداد.»
از ترس به طرف چادر او دویدم. همین که بالای سرش رسیدم، یک جیغ بلند کشید. کم مانده بود زهره ترک شوم.(8)
پینوشتها:
1- بر سر پیمان، ص 70
2- بر سر پیمان، ص 72
3- بر سر پیمان، ص 81
4- بر سر پیمان، ص 84
5- بر سر پیمان، ص 86
6 - بر سر پیمان، ص 88
7- بر سر پیمان، ص 90
8- بر سر پیمان، ص 97
/م
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}